سيناسينا، تا این لحظه: 14 سال و 11 ماه و 6 روز سن داره

کودکی آقا سینا

جای خالی خاله اسما

1393/8/21 10:43
نویسنده : مامان سینا
470 بازدید
اشتراک گذاری

سینا جان برای تو می نویسم و نمی دانم چرا امروز بعد از گذشت بیش از سه سال از رفتن خاله اسما انقدر خاطراتش برایم زنده شده نگاهش صداش و آرامشی که در صحبتش بود برایم زنده شده شاید یاد لحظه هایی مثل شرایط الانم افتادم که هر روز صبح ایمیل های خاله رو می خوندم حسرت اینو می خورم که الان با این تکنولوژیهای جدید میتونستم خیلی راحت تر از همیشه اخبار و احوال لحظه به لحظه تو رو واسه خاله بفرستم که همیشه هرکار جدیدی که انجام می دادی به اولین کسی که خبرشو می دادم خاله اسما بود ....

یک لحظه ترس اینکه تو بزرگ بشی و همه اینها را فراموش کنی نگرانم کرد

شاید بعدها که بزرگترشدی یادت نباشه از خاطراتی هرچند کم که با خاله اسما داشتی ولی بدون که خیلی براش عزیز و دوست داشتنی بودی چقدر با حوصله برات وقت می ذاشت وقتی از نخوابیدن و گریه های بی دلیل تو خسته و عصبی می شدم خاله تو رو از من می گرفت و خودش با شعر گل گلدون تو رو آروم می کرد و می خوابیدی. وقتی برای نخوردن غذا ما رو کلافه می کردی خاله واسطه می شد که با بازی و آرامش غذاتو بذاره تو دهنت می گفت "سرورم دهنتو باز کن" تا تو حاضر بشی یه لقمه کوچولوی خاله رو بخوری و همیشه ما رو سرزنش می کرد که شاید دوست نداره و اینکه چرا کم کم نمی ذارید تو دهنش چرا به زور بهش غذا می دید ...

از چندماهی که قبل از مریضیش خاله برای درس خوندن اومده بود تهران خونه ما و تو از اینکه خاله رو همش تو یه گوشه از اتاقت با یه عالمه کتاب می دیدی شرطی شده بودی تا خاله اسما زنگ خونه رو می زد و درو به روش باز می کردیم می دوییدی می رفتی سراغ کتابخونه و کتابها رو می ریختی پایین چقدر اینکارت هرچند زحمت جمع کردن کتابها رو برامون داشت شیرین و لذت بخش بود. الان فکر می کنم چقدر خدا منو دوست داشت که کاری کرد که خاله رو به فکر ادامه تحصیل انداخت تا برای سال آخر بودنش زمان بیشتری پیش ما باشه هرچند تو این مدت خیلی اذیت می شد و ما نمی فهمیدیم و انگار خدا مامان جون رو هم دوست داشت که بتونه نبودن جگرگوشش تو خونه رو شاید کمی راحت تر تحمل کنه البته شاید چون هنوز بعد از گذشت این چند سال مامان جون روزی بدون گفتن اسمش به شب نمی کنه همه دلخوشیش شده اینکه این پنجشنبه خاله چی دوست داشت که بپزه و ببره سرخاکش و اینکه روکشهای رنگی و جدید واسه سنگ خاله بدوزه گلهای جدیدی پیدا کنه تا ببره توی باغچه کوچیک بالای سر دخترش بکاره و نگران اینکه که مبادا خشک بشن....

و از خاطرات تلخ روزهای آخر با خاله بودن... تو سنی نداشتی هنوز دوسالت نشده بود شیر می خوردی که ملاقات مریض از بیمارستان و منتظر ساعت ملاقات شدن رو تجربه کردی  و چقدر برای اینکه بتونیم تو رو ببریم دیدن خاله تا با شیرین زبونیهات بتونی گوشه ای از دردهای بی پایان خاله رو کم کنی زحمت می کشیدیم و التماس نگهبانها می کردیم حتی زمانهایی که دیروقت بود و  از ساعت ملاقات گذشته بود خاله می اومد جلوی پنجره تا تو رو که پیش بابا فرهاد پایین پنجره ایستاده بودی رو ببینه و از اون بالا واسه مورچه خاله بوس بفرسته

بعد از خاله اسما تا مدتی شعری که خاله برات می خوند و یادت داده بود رو می خوندی "اتل متل باد اومد   صدای فریاد اومد باد اومد و داد کشید    برگ درختها رو چید    پرید میون باغها    پاشو گذاشت رو برگها   با این پا   با اون پا ..."

هنوز ایمیلهایش از زمانی که تو تو دل من بودی و هر روز خاله برام می نوشت و حتی گاهی برای تو می نوشت رو دارم و می خونم و افسوس می خورم که چرا خاله اسما نیست که ببینه کولوچش بزرگ شده داره میره مدرسه شعرهای فارسی و انگلیسی می خونه سوره قرآن یاد گرفته حرفهای بزرگ بزرگ می زنه و گاهی می گه خوش به حال خاله اسما که رفته اون دنیا و الان خبر داره که اونجا چه خبره

من همه تلاشمو می کنم که تو هیچ وقت خاله اسمای مهربونتو فراموش نکنی حتی تا وقتی که مردی شدی واسه خودت که  امیدوارم خاله از اون بالا بالاها بتونه ببینتت هرچند اون موقع که خاله از بینمون رفت حتی به خاطر تو که نمی تونستی گریه منو ببنی جلوی گریه هامو می گرفتم و حسرت این تو دلم مونده که چرا اون شبی که خبر رفتن خاله اسما رو تلفنی به من دادن نتونستم فریاد بزنم تا صدامو خدا بشنونه شاید از بردنش پشیمون می شد انقدر گریه می  کردم شاید منم می رفتم پیشش منی که همه خاطرات کودکیم بودن با اسما بود و همه عکسهام در کنار خاله اسما بود ....

اسباب بازیهایی که خاله برات خریده  رو برات یادگاری نگه داشتم که مبادا بین بقیه اسباب بازیهات خراب بشه و دیگه نباشه

دیگه چیز زیادی ندارم که از خاطرات بودن با خاله رو برات تعریف کنم و چیزی برات به یادگار نمونده جز چند تا عکس و دقایقی فیلم و صدا و دیگه هیچی...

اما سینا پسرم هرچند دوست ندارم خاطرات تلخ زندگی هیچوقت خاطرتو مثل الان من آزرده کنه ولی چون میدونم که تو انقدر کوچیک بودی که خاطرات تلخشو نفهمیدی و از خاله چیزی جز بازی و شعر و اسباب بازیهاش نمی تونی به خاطر بیاری دوست دارم همینها برات بمونه و فراموش نکنی که تو کولوچه خاله بودی

به یاد آرم آن شبی که در میان بهت ما کسی تو رو صدا زد و تو بی بهانه پرزدی ....

روحت شاد کسی که برای شادی دیگران تلاش می کردی

 

پسندها (4)

نظرات (4)

عمه سریر
21 آبان 93 15:52
گفتم به نيرنگ و فسون پنهان کنم ريش درون پنهان نمي ماند که خون بر آستانم مي رود سینای عزیزم مامان مهربونت با تمام تلاشی که کرد تنها تونست یه قطره از دریا رو بگه. نه این که مامان نتونه، خاله مهربونت خیلی بزرگ بود. دلم دنیا دنیا براش تنگ شده. روح بزرگت شاد اسمای گلم
هانا
22 آبان 93 0:22
عزيزم اعظم اشكم درامد مطمئن باش سينافراموش نمي كنه چون تو هميشه يادته روحش شاد
مامان طاها
1 آذر 93 12:29
سلام عزيزم. روحش شاد و ياد و خاطرش هميشه زنده. يادمه ازش خيلي تعريف ميكردي.
محمد
4 آذر 93 23:20
خدا رحمتشون کنه. از بدی درازای عمر دیدن مرگ عزیزانه.