یه روز عادی
سلام
امروز سینا تو مهدشون تولد دارن (تولد دوستش آریا) و قرار شده هرکس یکی دوتا بادکنک باد شده با خودش ببره
صبحهایی که من می خوام سینا رو ببرم یه مقدار زودتر بیدارش می کنم از ساعت ٧:٣٠ شروع می کنم به بیدار کردنش طفلی گیج خوابه آدم دلش نمی آد بلندش کنه منم سعی می کنم همه کارامو بکنم که تا آخرین لحظه بخوابه. امروز تا بهش گفتم پاشو بادکنکا باد کردم با خودت ببری انگار برق گرفته باشدش سریع پاشد" کجاست مامان نشونم بده"
خلاصه بالاخره بعد نزدیک یک ساعت ما از خونه زدیم بیرون منم دیدم دیر شده گفتم بذار چندتا عکس ازش بگیرم.
تو حیاط داشتیم می رفتیم که یکی از همسایه ها آقای عطاری که خیلی هم سینا رو دوست داره (البته چون تقریبا بیشتر همسایه های ما مسن هستن و سینا کوچیکترین عضو ساختمونه واسه همین همه یه جورایی دوستش دارن مخصوصا که سینا هم حسابی باهاشون گرم می گیره و زبون می ریزه) خلاصه به سینا گفت به به داری می ری مدرسه؟ سینا: "نه اسمش مدرسه نیست مهدکودکه" آقای همسایه: "راست می گی ببخشید تو دیگه مرد شدی واسه خودت می ری مهدکودک" . سینا: "بزرگ بشم کجا می رم پس؟!!!!!"