مهمونی
سلام
ما رفتیم مهمونی خونه دوستم که یه دختر دوساله ناز ناز داشتند منظورم هانا خانمومه. جاتون خالی سینا حسابی بازی کرد. از بس که بیشتر با پسرا بوده و اسباب بازیهای پسرونه دیده بود همه اسباب بازیها و وسایلهای هانا واسش جدید و جذاب بود. کلی با آشپزخونه و قابلمه های هانا بازی کرد طفلی هانا هم که کلی منتظر اومدن سینا(به قول خودش سیما) بود سعی می کرد با سینا حرف بزنه ولی سینا نمونه کامل یک مرد بی احساس که فقط سرش به بازیهای خودش بود سرشو بلند هم نمی کرد هانا با دستش صورت سینا رو می گرفت سمت خودش می گفت به من نگاه کن ای جانم خیلی ناز بود
و نمی دونید آخرش چه ضایع بازی در آورد می گفت من اینجا شب می مونم تو برو صبح بیا دنبالم. هرچی کلک سر هم می کردیم که گولش بزنیم بازم فایده نداشت و در می رفت دیگه آخرش مجبور شدم به زور بگیرمش و فرار ساعت ١١ شده بود و خیلی دیر و بد موقع که متاسفانه تا خونه این آقا گریه کرد ...
از کل عکسهایی که گرفتم فقط همین یکی خوب بقیه همه تار شده بس که در حال حرکت بودن