سيناسينا، تا این لحظه: 14 سال و 11 ماه و 7 روز سن داره

کودکی آقا سینا

آموزش موسقی

1391/2/3 9:42
نویسنده : مامان سینا
305 بازدید
اشتراک گذاری

سلام سلام

امروز طی یک اقدام انقلابی آقا سینا رو بردم کلاس موسقی ارف. خیلی اتفاقی و یهو شد زنگ زدم آموزشگاه که بپرسم از چه سنی می پذیرن گفت سه سال به بالا و امروز اولین جلسه کلاسه نی نی تو بیار.

ما هم گفتیم سینا سه سالشه و بردیمش. از سرکار که رفتم خونه بهش گفتم می خوام ببرمت کلاس موسقی کلی ذوق زده شد و عجله داشت که بریم زودتر سوار ماشین کردمش و گفتم دیگه صحبت نکن که مامان موقع رانندگی حواسش پرت نشه که گم شیم باشه سینا : باشه تو هم صحبت نکن که حواس منم پرت نشه .خنثی

خلاصه رسیدم به کلاس و چون زود رسیدیم نشستیم تا 7.5 کلاس شروع شه. سینا هم مرتب می پرسید کی نوبت ما می شه؟

مامان اینجا کلاس موسقیه؟ آره عزیزم

مامان می شه برقصیم اینجا؟ نه مامان اینجا کلاس رقص نیست اینجا یاد می گیری ساز بزنی

مامان پس کی نوبت ما می شه....

مسئول پذیرش وقتی سینا رو با اون جثه کوچیکش دید با تعجب پرسید این کوچولو ور می خواهین ثبت نام کنین؟ بله . چند سالشه ؟ سه سال . زوده واسه سنش ممکنه زده بشه.  بعدش گفت بیا بریم بالا مربیشون ببینه ببینم می پذیره یا نه

الهی سینا با هیجان زیاد دست خانمو گرفتو باهاش از پله ها بالا رفت مامان تو هم بیا دنبالم

خانم مربی که بهرامی نام داشت یه خانم جوون و دوست داشتنی تا سینا رو دید گفت الهی این خیلی کوچولو واسش زوده خانوم بذار یه ذره بزرگتر شه بعدش چند تا سوال و رنگها رو ازش پرسید که همه رو سینا بلد بود گفت آفرین حالا بیارش سر کلاس ببینیم می شینه یا نه

خلاصه ساعت 7.5 شد و بچه ها یکی یکی پیدا شدن که همشون هم پسر و با مامان و باباها اومده بودن سینا زودتر از همه رفت تو کلاس رو صندلی نشست و از ما خواستن که بیرون کلاس تو سالن انتظار بشینیم اما چشمتون روز بد نبینیه بچه ها یکی یکی گریه می کردن و از کلاس بیرون می اومدن آخه یکی از پسرا از اولش دست مامانشو چسپیده بود که نمی رم تو کلاس و مامانش هم رفت تو کلاس پیشش نشست همین باعث شد که بقیه هم گریه کنان بیان بیرون یه وضعی بود دیدنی و جالب ... اما این وسط آقا سینای ما مرد کوچک همچنان خوشحال و ذوق زده بود و به اونا می گفت من اصلا گریه نمی کنم... و بقیه مامانا تعجب کرده بودن که این فسقلی که مهد هم نرفته چطوری انقدر خوب نشسته....

آخرای کلاس دیگه رفتم دم در ایستادم آخه از شما چه پنهون که نگران جیشش بودم آخه وقتی سرش گرم می شه یادش می ره فسقلیخجالت

وقتی رفتم دیدم صدای سینا از همه بلند تره و دائم داره حرف می زنه تا گفتن حالا یکی بیاد شعر بخونه زودتر از همه رفت جلو شعر خوند قربونش برم....

تازه یه جا صدای راه رفتن اسب رو پخش کردن که بچه ها تشخیص بدن دوره یا نزدیک وقتی از سینا پرسیدن دور رو گفت دور ولی وقتی صدای نزدیک پخش شد گفت جلو . ما مامان و باباها دم در کلاس ریسه می رفتیم از دست این شیرین کاریهای نی نی هامون

در کل واسه من که جالب بود وقتی کلاس تموم شد سینا پرید تو بغلم محکم منو چسپید یه کوچولو بغض کرد و گفت بریم خونه بهش گفتم باشه مامانی دوست نداشتی؟ نه مامان دوست داشتم خاله گفت برید خونتون (تو دلم گفتم آره جون خودت خیلی بلایی)

با مربیش که صحبت کردم گفت خیلی خوب بود و می تونه بیاد ولی نیارش شاید زده شه بذار یه چند ماهی بگذره حداقل سه و سال نیم بشه اینجا همه ازش بزرگترن همشون حدودای 5 6 سال بودن کوچیکترینشون 4.5 ساله بود.

خلاصه اینم از اولین تجربه آموزش مو سقی آقا سینای ما (2/2/91)  ولی خوب بود حتما چند ماهه دیگه می برمش همین جا خیلی ازش تعریف کردن خوشمان آمدلبخند

طولانی شد ببخشید

فعلابای بای

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (3)

نرگس
5 اردیبهشت 91 14:00
آخ جااااااااااااااااان. کلی ذوق کردم اعظم چه کارِ خوبییییییییی کردی
سریر
7 اردیبهشت 91 10:31
عمه جونم بزرگ شده من فدای استعداد و هوشت بشم، امیدوار همیشه موفق باشی
سریر
7 اردیبهشت 91 11:02
عمه جونم من می دونم که تو با یک کوچولو تلاش می تونی بهترین باشی