سيناسينا، تا این لحظه: 14 سال و 11 ماه و 8 روز سن داره

کودکی آقا سینا

یک تجربه

1391/2/10 20:12
نویسنده : مامان سینا
299 بازدید
اشتراک گذاری

سلام
جاتون خالی چند روز تعطیلی آقا سینا با مادرجونی و پدرجونی و مامان و بابا رفته بود شمال. سفر خوبی بود به سینا هم خوش گذشت البته با یک خاطره تلخ که امیدوارم دیگه هیچ وفت پیش نیادناراحت
آقا سینای ما هر روز صبح که چشمشو باز می کرد تو حیاط مشغول آب بازی و به قول خودش کمک بود مرتب سرتا پاشو خیس می کرد و می گفت یخ کردم مامان لباسشو عوض می  کردم می دویید دوباره تو حیاط و آب بازی
می اومد می گفت مامان خسته شدم از بس کمک کردم
ماشین می شست حیاط می شست ... خلاصه بچم خیلی کمک می کرد اینم چند تاعکس از فعالیتهای ایشون

 


حالا خاطره تلخو بگم که هنوز هم بهش فکر می کنم از ترس مو به تنم سیخ می شه اعصابم بهم می ریزه
روز پنجشنبه عصری رفتیم کنار دریا هوا هم کمی سرد بود و باد می اومد تو ساحل نزدیک دریا آتیش روشن کرده بودیم و نشسته بودیم و مشغول گپ و گفتگو سینا هم دور و بر آتیش می چرخید و هرچی دستش می اومد مینداخت توش که یه دفه با کله رفت تو آتیش خیلی وحشتناک بود من که چشممامو بستم و جیغ می کشیدم خداروشکر پدرجونی خیلی سریع بلندش کرد و دستشو زد تو آب خوشبختانه فقط کف دست چپش چندجاییش سوخت که البته خیلی گناه داشت دلم براش کباب شده بود تا ساعتها گریه می کرد و عذاب می کشید
خیلی هم درد  داشت چون سینا خیلی طاقتش زیاده الکی گریه و زاری نمی کنه واقعا دردش زیاد بود ماهم سریع جمع کردیم و رفتیم که از داروخونه واسش پمادی چیزی بگیریم آرومش کنیم
الهی بگردم بچم تو ماشین با ایم حالش که گریه می کرد و درد می کشید تو سوار شد با اون یکی دستش پنل ضبط ماشینو از تو داشبرد در آورد گذاشت که واسش موسقی بخونه آخه عادتشه از وقتی خیلی کوچیکتر بود تا پیاده می شه پنلو در می آره می ذاره تو داشبرد تا سوار می شه هم می ذاره سرجاش
اون شب با اینکه از صبح که بیدار شده بود نخوابیده بود  ولی تا کلی وقت از درد دستش نمی تونست بخوابه بابا فرهاد بهش گفته بود گریه نکن هروقت دستت سوخت بیا بگو می سوزه تا واست خنکش کنم نازی اونم بازی می کرد تندی می اومد می گفت می سوزه بابا فوتش کن می زد تو یه کاسه آب سرد
خلاصه خوابید و فردا صبحش دیگه چندتا تاول کف دستش در اومد  هنوزم یه دستی کارشو می کنه و مواظبه که دستش به جایی نخوره دلم ریش می شه وقتی این شکلی می بینمش
خیلی خاطره بدی تو ذهنش مونده خیلی ترسیده همش ازش حرف می زنه که من افتادم تو آتیش دستم سوخت ولی حالا دیگه نمی سوزه فقط  قلمبه شده
ببینید چطوری دستشو نگه داشته عزیزکم

     

الهی من می مردم اینجوری بچم اذیت نمی شد ببخشید سینا جان تقصیر ما بود نباید بی دقتی می کردیم و این اتفاق می افتاد

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (4)

نرگس
11 اردیبهشت 91 12:53
وااااااااااااااااااااای الهییییی دستش چه تاولی زده خدا رو کلی شکر که به خیر گذشت اعظم جون
مامان هانا
16 اردیبهشت 91 15:09
واي سينا كوچولو خدا بهت رحم كرد........... عزيزم همه عكساش يك جور گرفته دستشو...........
مرتضی
18 اردیبهشت 91 2:30
فدای دستای کوچولوت بشم که قلمبه شده. دایی جون بیشتر مراقب خودت باش. ایشالله زودتر خوب شه.
مه سیما
6 خرداد 91 0:45
خوش به حال سینا که اعظم جون به این قشنگی خاطرات سینا رو براش با این همه ظرافت در وبلاگ نگه میداره