تولد چهارسالگی دوم
خوب یه جشن دیگه هم برای سینا تو کلاسش گرفتیم.
من و بابا وسایلهای لازم رو صبح بردیم تو آموزشگاه گذاشتیم. و ظهر رفتم اونجا و منتظر موندم تا کلاسشون تموم شه. بچه های همه کلاسها رو جمع کردن تو کلاسی که مخصوص تولد بود به سینا گفتن بیا تولدته وقتی اومد و منو دید شک شد و چند لحظه ای سکوت کرده بود و متعجب انگار فکر می کرد خوابه و تازه وقتی کیکشو دید باورش شد که نه تولدشه...
بچه ها بیشتر از سینا ذوق و شوق داشتن می رقصیدن
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی