سيناسينا، تا این لحظه: 14 سال و 11 ماه و 11 روز سن داره

کودکی آقا سینا

صعود ...

خوب رسیدیم به اینجا که آقا سینای ما دلش می خواد از همه چیز بره بالا مثلا تا من می رم تو آشپزخونه دنبالم می آد و بلافاصله از کابینت می ره بالا حالا ببینید چطوری داره واسه بالا رفتن تلاش می کنه....   ...
7 دی 1390

اثر هنری جدید

آقا سینای ما تو نقاشی خیلی پیشرفت کرده و چیزای جدیدی می کشه حالا اینم یه عکس از سینا در حال خلق یه اثر هنری جدید وقتی دید ازش عکس گرفتم گفت :"مامان داری ازم عکس می گیری؟ می خوای بذاری تو ببلاگم ؟" مامان: "بله" سینا: " ببلاگم کجاست خوب؟"   (وای خدا همین چند دقیقه که من اینجا نشستم صدتا ظرف آورده چیده دور و بر من و تمام آجیلاشو پخش کرده  برم جارو برقی رو بیارم...) ...
3 دی 1390

جارو برقي

همونطور كه گفتم آقا سيناي ما همش دلش مي خواد كمك كنه خيلي پسره خوبيه مثلا يه جارو برقي واسه خودش داره كه هروقت من مي خوام جارو كنم خونه رو اونم سريع مي ره جاروبرقيشو مي آره و پا به پاي من جارو مي كشه همه جا رو يه طي هم داره كه هر موقع لازم شد طي هم مي كشه واسمون قربون دستاي كوچولوت برم كه انقده نازي تو ماماني عكسشو ببينيد جاروش هم هست ...
28 آذر 1390

دو سال و نیم

سلام سلام امروز آقای سینای ما عزیز دل مامان و بابا دو سال و شش ماهه شد یعنی پنچ نیمه سال رو پشت سر گذاشته و در عرض این مدت حسابی جاشو تو دل ما باز کرده یه جورایی دیوانه وار دوستش داریم و وابسته شدیم بهش. واقعا از بدو تولدش هر روز علاقه و وابستگی ما بهش بیشتر و بیشتر شده و دیشب داشتیم با بابایی فکر می کردیم شاید به اوجش رسیده ولی نمی دونیم شاید بریم جلوتر بیشتر هم بشه. خلاصه دیروز انقدر عزیز شده بود انقدر بوسش کردم که همش غصه ام بود چطوری امروز بیام سر کار و تا شب نبینمش الهی فداش بشم.  شایدم چون دیروز یه خورده سرماخوردگی و کسالت داشت و خیلی مظلوم شده بود هرچه آرزوی خوبه مال تو هر چه که خاطره داری ...
19 آذر 1390

انتظار

يكي از عادتهاي سينا كوچولوي ما اينه كه به محض اينكه كسي زنگ خونه رو مي زنه مي ره درو باز مي كنه دمپاييشو پاش مي كنه مي ره دم در آسانسور واي مي ايسته ... حالا خدا نياره كه ما زودتر در و باز كنيم گريه و زاري كه من بايد باز كنم. اينم عكس سينا وقتي منتظر اومدن مامانش دم در آسانسور الهي فداش بشم نمي دوني چقدر لحظه شيرينه وقتي از آسانسور مي آي بيرون آقا پسرتو اينطوري مي بيني و مي گه سلام خسته نباشي هزار تا     ...
30 آبان 1390

خوردن خوردن

سلام به همه دوستان و عذرخواهي بابت تاخيري كه در نوشتن داشتم آخه اين روزا سرم يه مقدار شولوغ بود و با اينكه چند تا علس از آقا سينامون گرفتم ولي فرصت نشد بيام آپش كنم. خلاصه خوردن خوردن اسم يه بازيه كه سينا كوچولو خودش اختراع كرده و بسيار اين روزا علاقه منده كه اين بازي رو انجام بده خسته هم نمي شه.  طوري كه ديشب با اينكه خونه مادرجونيش بود و حسابي بازي كرده بود ولي بازم وقتي برگشتيم خونه نصف شبي مي گفت بازي كنيم چراغا رو خاموش كرديم كه بخوابيم بازم گريه مي كرد كه خوردن خوردن بازي كنيم. حالا بازيش اينطوري كه گاهي اون دنبال باباش مي دوه كه مثلا بخورتش و گاهي بابش دنبال اون مي كنه   مي بينيد چه دنياي ساده و نازي ...
30 آبان 1390

تولد

اينم جند تا عكس از تولدهاي يك سالگي و دوسالگي سينا كوچولو: تولد يك سالگيشو خونه مامان جوني گرفتيم ياد خاله اسما به خير كه جه حضور گرمي داشت و تولد دوسالگي سينا خونه خودمون بود تو شرايطي كه خاله اسما تو آی سی او  بستری بود و ما همه ناراحت و نگران...  خاله اسما كادوشو فرستاده بود يه كارت هديه قشنگ كه واسش يادگاري نگه مي دارم. مي ترسم وقتي سينا بزرگ شد يادش بره يه خاله اسمايي داشت كه خيلي دوستش داشت. (بهش مي گفت كولوجه... گاهي هم مي گفت مورجه تو چي هستي...) اینم یه هدیه جالب که از طرف مامان جون و باباجون گرفته (سکه طلا که با عکس خود سینا پرس شده البته کار خاله اسما بوده خدا رحمتش کنه روحش شاد شاد) اینم عکس سینا(٦ ...
30 آبان 1390

دندانپزشكي

با سلام ديروز پسركمو الهي فداش بشم برديم دندانپزشكي و دو تا از دندوناشو پركرديم  البته خيلي خوشحال شديم چون اين مرد كوچيك ما گذاشت كه خانم دكتر بدون بيهوشي كارشو انجام بده و اين براي ما خيلي خوشايند بود جريانش مفصله چندين دندانپزشكي برديم و همه گفتن چون كوچيكه بايد بيهوشي بگيره اما اين خانم دكتره گفت بياريد امتحان كنيم اگه بذاره كارمونو بدون بيهوشي انجام مي ديم وگرنه ببريد بيمارستان... خلاصه خدا رو شكر فعلا كه گذاشت البته به قول خانم دكتر يه كلكسيون دندون پوسيده داره بايد حالا حالا ها بريم روش كار كنيم خدا كنه بذاره دكتر گفته بود واسش كادو بياريد و وقتي كارش تموم شد بهش داد خيلي خوشحال شد تا خونه گرفته بود دستش يه ست وساي...
29 آبان 1390

خودم خودم ...

سينا كوچولو كه داره كم كم بزرگ مي شه و به قول خودش آقا مي شه همش دوست داره همه كارو خودش انجام بده و دائم مي گه خودم خودم گاهي ديگه حسابي ما رو كلافه مي كنه مثلا نه خودش مي تونه لباسشو كامل عوض نكنه و نه مي ذاره ما كمكش كنيم و هي گريه مي كنه من نمي تونم نمي شه بهش ياد دادم وقتي نمي توني به جاي اينكه گريه كني بگو مامان لطفا بيا كمكم كن حالا در پي همين آموزش يه بار صدام كرده مامان لطفا بيا كمكم كن اما تا مي رم سراغش نمي ذاره مي گه تو نه خودم خودم اين خودم گفتنش فقط در مورد كارهاي شخصي خودش نيست هركاري من انجام مي دم اونم مي خواد انجام بده جارو بكشه گردگيري كنه مشقاشو انجام بده تلويزيونو اون روشن كنه و بفرماييد شامم بذاره ديگه دار...
3 آبان 1390